ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
پيرمرد:

پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد.در راه با

يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد.عابراني که رد ميشدند

به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهاي پير مرد را پانسمان کردند

سپس به او گفتن:بايد ازت عکس برداري بشه تا

مطمئن شيم جايي از بدنت آسيب ديدگي يا شکستگي

نداشته باشه.پيرمرد غمگين شد و گفت:خيلي عجله

دارد و نيازي به عکسبرداري نيست.پرستاران از او دليل عجله

اش را پرسيدند.او گفت:همسرم در خناه ي سالمندان است

و من هر روز صبح به آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم .

امروز به حد کافي دير شده نمي خواهم تاخير من بيشتر

از اين بشود.يکي از پرستاران به او گفت : ما خودمان به او

خبر مي دهيم تا منتظرت نماند.پيرمرد با اندوه گفت که خيلي

متاسفم او آلزايمر دارد.چيزي را متوجه نخواهد شد

او حتي مرا هم نميشناسد!!پرستار با حيرت گفت:وقتي نميداند

که شما کي هستيد ديگر چه را براي صرف صبحانه پيش او

مي رويد؟؟

پيرمرد با صدايي گرفته ،با صدايي آرام گفت:

اما من که ميدانم او چه کسي است.