درددل با مادر شهیدم خانم جمیله رمضان شیخ سرمست
نوشته :دکتر رحمت سخنی از ارومیه
مادرجان نمیدانم از کجا شروع کنم ؟ولی میتوانم تصویر آخرین نگاهت را قبل رفتن به قربانگاه عشق تجسم کنم . چه روزهای سختی که بدون تو و پدر(شهید محمد سخنی ) بعد شهادتت متحمل نشدیم .آن روز نفرین شده کاملا یادمه، تو سی و هفت ساله بودی و برای خریدن نان خانه را ترک و مادوبرادر و یک خواهربه مدرسه رفته بودیم .یادته دبیرستان من چند قدمی کوچه یمان قرار داشت .ساعت ده صبح یازدهم سال 1365بناگاه دبیر انگلیسی مان وارد اتاق شده و به آرامی گفت بچه ها همه برید بیرون !!!ماهم ناخواسته و سراسیمه خود را به طبقه پائین مدرسه رساندیم. ولی فرصت خروج از در مدرسه را پیدانکردیم ،زمین و زمان لرزیدولی شبیه زلزله یا بلای آسمانی نبود ، بلکه آنروزها به اون میگفنتند بمباران شهرها!!.وقتی از دبیرستان بیرون اومدم مردمی را دیدم که هرکدام به نقطه نامعلومی میدویدند .همه جای شهر را آتش ودود فراگرفته بود.صدای انفجارهای متعدد همراه با تکانهای شدید زمین تا دهها دقیقه طول کشید .بخانه که دویدم، خواهر کوچکم درمنزل همسایه بود و گریه میکرد اما از تو خبری نبود .زن همسایه گفت : مادرت به نانوایی رفته ،سریع با دوچرخه به طرف نانوایی رفتم ،اکثر کوچه های محله یمان بعلت بمباران در حال سوختن بوده و همه جا آثار بمبهای ضد نفر جنگنده های رژیم ملعون صدام دیده میشد .در هرطرف، دست وپاهای بدون بدن و سوخته یا تکه تکه شده یافت میشد .چند اتوبوس و ماشین با آدمهایشدر حال سوختن بودند.سمت نانوایی، مردم زیادی جمع بوده و چند شی همچون چوب خشک از داخل نانوایی در آوردند، بناگاه فردی مثل دیوانه ها ، یعد دیدن اونها فریاد کنان فرار نموده و موقع فرار مرتب میگفت : خدایا اون شاطره،خدایا اون شاطره که سوخته !!.اونجا من تورا نیافته و همه جا را به دنبالت گشتم .ولی نه همسایه نه فامیل نه دوست هیچکدام از تو خبری نداشتند .ظهر شد و برادر کوچک و خواهرم از مدرسه آمدند.تشویش و نگرانی این کودکان ،نگرانی منو بیشتر کرد. اگه یادت باشه من اون وقت نوزده سالم بود .ظهر به عصر و عصر به شب تبدیل شده، ولی باز از تو خبری نبود.کم کم اکثر فامیل درخانه ما جمع شدند و نگرانی ما را دوچندان کردند، فردای آنروز نیز پیدایت نشد .صبح روز بعد بیمارستانها ،پزشکی قانونی و...همه بدنبالت گشته بودند تا اینکه خواهر زاده ات علی که سروان شهربانی بود و ترا خیلی دوست داشت ،منگ و مبهوت اومد و گفت : رحمت ،با هم باید به جایی بریم!!!.جایی که قرار بود بریم بسیار دور بود .میدانی مادرجان عجیبترین چیز چی بود؟ اینکه پسرخاله و بقیه ما را به کنار دریاچه ارومیه و بداخل پادگان المهدی بردند.خدای من چه میدیدم اونجا محشر کربلا بود، صدها بدن بدون سر،دست و پاهای بدون بدن و اکثر سوخته داخل تابوت یا روی نایلون گذاشته شده بودند.پسرخاله علی کمی با مکث و با ناراحتی گفت : برو و بگرد و ببین آیا میتوانی مادرت را پیدا کنی ؟اما اشک مجال ادامه سخن گفتن را به او نداد .یکدفعه مثل اینکه مرابرق گرفته باشد ،تازه فهمیدم که دچار چه مصبیتی شدیم. تازه از داغ شهادت پدرمان نگذاشته بود ،که نبود تو نیز به آن اضافه شد .همه تابوتهارا دیدم تا اینکه دیدم پسرخاله کنارتنه سوخته فردی به آرامی میگرید .تنه هیچ شباهتی به انسان نداشت بشدت سوخته و بدون صورت ، پا و دست بود تا اینکه با دیدن چند علامت ، نوع گره روسری ات که هیچگاه باز نبوده و گردنت را نشان نمیداد ،از تکه کاپشن خارجی من که تازه خریده بودم و از شانس اون روز تو پوشیده بودی (جالبه اینکه خیلی کم سوخته بود!!!) ، .قسمتی از شلواردوخته شده توسط دختر خواهرت افسانه (که تورا بسیار دوست داشت و هر موقع از اصفهان میامد فقط به فقط پیش تو میماند ) ترا شناختم .بعد آن دیگرحتی نفهمیدم چطور به خانه مرا آوردند!!. روزهای متمادی بمباران ارومیه ادامه پیدا کرد ولی هیچکدام ار فامیلها خانه یمان را ترک نکردند. و زیر شدیدترین بمباران تا مدتی پیش ما ماندند.روز اول بمباران ارومیه آمارشهدا 550 شهید و هزاران مجروح اعلام شد ،که تو نیز یکی از آنها بودی .مادرن جان حتی روز به خاکسپاریت باز هواپیماهای عراقی باز به شهر حمله کردند، طوری که مردم موقع دفن اجساد ،شهدا را زمین گذاشته و فرار کردند ولی ما چون جز تو ،عزیز دیگری نداشتیم،ترا روی شانه هایمان تورا با احترام وعزت کامل تا آخرین لحظات کول کرده و به خاک سپردیم .ماهها طول کشید تا بوی آخرین عطری که زده بودی از اتاقها محوشود .از آن موقع تا به امروز کمتر کسی در خانه یمان را میزند انگار که ما نیستیم . جالبه بدونی بنیاد شهید فقط ده هزارتومان به ما داد و تا به امروز حتی یک بار نیز به خانه ما نیامدند.!!!!. اون روزها مد شده بود که زنها جز شهدا حساب نمیشوند ؟!!!! و برای همین دلیل تا سالها به ما چیزی خاص از بیناد شهید تعلق نگرفت .تا اینکه مسولین وقتها تمام عقلشان روی هم ریختن و تازه فهمیدن زنان نیز انسان هستند!!! و بخشنامه صادر کردند که قسمتی از مزایای شهدای مرد را به خانواده های آنها بدهند !!. یادت باشه پرونده پدر نیزدر بنیاد شهید تا مدتها دچار مشکل بود ، پس ما ماندیم چهار تا یتیم تنهای تنها با آن همه مشکلات ،که اگر نبودند مردان خوش قلب و مسلمانی که در خفا در بنیاد شهید و شهربانی به ما کمک میکردند ،مطمئن ما از بین میرفتیم !!!. همه دوستانمان با حسرت میگفتند: خوش بحالتان که بنیاد شهید حتی برف بام خانه یتان را پارو میکند !!!! ولی غافل از آنکه ما اصلا بامی نداشتیم که برفی هم داشته باشیم .و نمیدانستند که هرروز با وجود مشکلات شدید مالی با یک کیف بزرگ و پر از کپی مدارک و...پیش استاندار،فرماندار،امام جمعه ،نماینده مجلس در ارومیه و تهران ،بیناد استان و تهران ،مجلس شورای اسلامی در بهارستان و دهها وزیر و معاون دهها سازمان مدعی نمیرفتم که اثبات کنم زنها نیز شهید بوده هرچند در اثر بمباران شهید شده باشند.جالب بدونی همزمان با تو یکی مردهای فامیل نیزدر اثر بمباران شهید شد به خانواده آنها همه چیز تعلق گرفت ولی به ما نگرفت و گفتند کشته شدن زنان و کودکان بعنوان عارضه جنگه ولی کشته شدن مردان بعنوان یک شهادت حساب میشود !!!!!و از همه جالبتر قبولی پزشکی من با وجود رتبه بسیار خوب درسال 1366 لغوشدولی دختر همون فامیل شهیده شده در بمباران به دانشگاه تهران رفته و آلان متخصص زنان و زایمان هست !!!. ظاهرا اون روزها مسایل چون قبلا مشابه ای نداشت، برای همین دلیل راه حلی نیز برای آنهاپیدا نمیکردند واین عین عدالت بود !!! . هر ماچند یتیم تا به امروز نیز به خاطر حفظ نظام مقدس جمهوری اسلامی و عزت شهدا مخصوصا شما دونفر لحظه ای دم نزده و به شرایط موجوداعتراض نکردیم ولی انصاف هم نبوده و نیست که خانواده ای شهدا توسط دولت فراموش میشدند و میشوند.اون روزها بین ارتش و بنیاد شهید در رابطه با درجه بندی شهدا اختلاف شدیدی بودو دود این اختلافات نهایتا به چشم تعدادزیادی از خانواده های شهدا رفته و ازبسیاری از مزایا محروم ماندندکه یکی نیز خانواده ما بود ما دوشهید داده بودیم ولی عملا از مزایای خاصی استفاده نمیکردیم .هرچند امروزه این مشکلات تا حدودی حل شده ولی زخمهای آنروزها چنان زیاد هستند که گاه یکی سر باز زده و تا مدتها مشکل ایجاد میکنند وهر گونه اقدام بنیاد و دولت نوشدار بعد مرگ سهراب هست .بهرتقدیر مادرجان خانم جمیله رمضان شیخ سرمست بیست و چهارمین سالگرد شهادتت و بیست و هفتمین زمستان شهادت پدرم آقای محمد سخنی از به امام عصر (عج) تبریک و تسلیت گفته و امیدوارم شفیع، ما ، تمام فامیل ودوستان و تمام آنهایی که دوستشان داریم در روز قیامت باشید .خداحافظ شما تا نوشتاری دیگر