داستان دخترشهید ومادربزرگ
نوشته :دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
مادربزرگ از زیر عینک بزرگش به در چوبی و بدون قفل خانه اش می نگرد.چهره همیشه شادش نشان از این است که منتظر کسی باشد. این انتظاربا ورود نوه و نتیجه های شلوغ و پرسروصدایش به اوج خود رسیده و مادربزرگ با تکیه به عصایش نیم خیز شده و به طرف در می رود. نوه ها همچون تام و جری ،از سروکول اش بالا رفته و مادربزرگ، مادربزگ گویان او را بوسه باران می کنند .هرکدام از او چیزی می خواهد، ولی کوچکترین نوه اش که فرزند شهید نیز بوده ، چیزدیگری می طلبد و ملتمسانه از کناره دامنش گرفته و مرتب با شیرین زبانی میگوید: ننه ننه ،تراخدا عکس اون نی نی ،را که به دیوار زدی به من بده !!!.مادربزرگ سعی میکند اشکی که از کناره چشمانش جاری شده را نوه اش نبیندوبا مهربانی میگوید :زهرا جان بریم جوجوها را نشانت بدم، ولی دخترک دوباره خواسته اش را تکرار میکند .آهسته به دخترک میگوید :عزیزم همه چیز را بخواه ولی این را نه ،آخه این تنهایادگار پدر شهیدت میباشد که من از او دارم .دخترک روی زمین نشسته وبا گریه میگوید :مادربزرگها هم دروغ میگویند مگه نگفته بودی عکس منو به دیوارخانه ات زدی !!!؟.این بار مادربزرگ تاب نیاورده ودخترک را از زمین بلند و گفت : دخترکم ،دست به عکس نزن وازدیوار نکنی .دخترک مدتی به عکس خیره میشود انگار که در وجود خود و عکس احساس متقابلی مییابد ،صورت خود را به دیوار نزدیک کرده به آرامی عکس را بوسیده و میگوید: بابایی من ،مادربزرگ راست میگفت که بچگی من و تو عین همه!!! بابایی تو هم مثل من خوشگل بوده ای!!!عد برگشت و دستانش را دور گردن مادربزرگش حلقه کرده و ادامه داد :بابای من هم جوجو داشت؟مادربزرگ دست به سرنوه اش کشید و گفت:آره جگر گوشه دلم ، وقتی بابای تو هم کوچیک بود جوجوهای زیادی داشت .دخترک بطرف جوجه ها رفته و یکی را نوازش کرده و می گوید :جوجو ،من که بابایی را ندیدم تو هم بابایی خودت را ندیده ای ؟.بعد می خندد و فریادکنان می گوید:جوجو دلت بسوزه ،من مادر بزرگ مهربانی دارم که به اندازه ستاره های آسمان دوستش دارم...
http://www.sahand272.blogfa.com/ http://www.rs272.parsiblog.com/ WEST AZERBAIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI