عشق مترسکی
نوشته : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
ارباب من ،حال که مرا به عنوان مترسک در باغچه دلت برزمین لم یزرع کاشتی ،لباسی بر من بپوشان تا تو که اربا ب منی ، عریان دیده نشوی!! .به صورتم لحظه ای نگاه کن ، من چونکه نمی خندم ،چهره ام را اینگونه غمگین ، آنطوری که خود ت می خواستی ساختی ؟ ولی من دلم میخواهد بخندم. کلاهی که بر سرم گذاشتی خیلی دلقکی است، پرندگان به جای ترس از من ،میخندند. ارباب من این کلاه به درد من نمیخورد. دیگر سر این مترسک ات ،کلاه خندهدار مگذار.
ارباب من، درسته که چوبی هستم ولی دوست دارم لباس خوبی داشتهباشم. میخواهم وقار و متانت در نحوة پوششام نمایان باشد، هر چند چوبی هستم مدتی است دختر بچهای چند گُل را به شکل قلبی در آورده و روی سینهام چسبانیده به امید آنکه من هم احساسی داشته باشم. گُلها کاری نکردند ولی احساس دخترک چوبهای روی سینهام را به طپش درآورده و لرزه بر اندام چوبیام انداخته است چند روزی است از دخترک خبری نیست. پرندگان میگویند او بیمار است . ارباب من منّتی بر مترسک چوبی خود بگذار و مرا به خانهی دخترک ببر تا با کلاه دلقکی خود او را شاد کنم.
پرندگان عزیز، ارباب مرا نمیبرد. شما از احوال دخترک خبری به من دهید. وای بر من، دخترک مرده است؟ آخر چرا؟ او مرده است!مرده!
پرندهای خوش سخن زبان گشود و گفت دخترک قلب خود را داد تاتو روح بگیری، چرا که دخترک عاشق مترسک بود. دخترک مُرد تا مترسک زنده شود، ولی قلب دخترک در مترسک میزند. مترسک دیگر چوبی نیست و زنده است و دیگر کلاهی به سر او نمیرود. ارباب، دیگر سرِ من کلاه نگذار.
http://www.sahand272.blogfa.com/ http://www.rs272.parsiblog.com/ WEST AZERBAIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI