حسادت ویرانگرترین حس زندگی انسانها
مترجم: الهه عیوض زاده
انتخاب : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
حسادت هنگامی اتفاق می افتد که شما نسبت به آنچه که دیگری دارد و شما ندارید واکنش منفی نشان می دهید. این رفتار یک عادت ناسالم است که هر رابطه ای را بر هم می زند. اگر شما حسود هستید احتمالاصدمات ناشی از آن را در زندگی خود تجربه کرده اید، اما در درون حسادت، ترس ها و انتظاراتی نهفته است که از بین بردن آنها سخت است، مگر این که شما برای غلبه بر آنها تلاش ثمربخشی انجام دهید.
ــ اولین گام در این راه آن است که ببینید چه چیزی باعث حسادت شما می شود. برخی موقعیت های خاص، تصاویر یا احتمالاتی را در ذهن شما ایجاد می کند که خیلی شما را می ترساند. باید ببینید این تصاویر یا احتمالاتی که در حین حسادت در ذهن شما ایجاد می شود، چیست؟
مثلاوقتی همسر شما با همکارش یا یک دوست ارتباط برقرار می کند شاید شما از این که او با کسی که بهتر از شماست صحبت می کند احساس ترس کنید.
اگر دوست شما وقتش را با دیگران بگذراند شاید شما از این که دوستتان دیگری را به شما ترجیح دهد و دیگر نخواهد وقتش را با شما بگذراند بترسید.
ــ وقتی شما احساس می کنید که حسادت کنترل شما را به دست گرفته به روشی منفی عکس العمل نشان ندهید. طرف مقابل را متهم نکنید و سکوت نیز اختیار نکنید. در این حالت آنچه را که یک فرد کاملاقابل اطمینان، اگر به جای شما بود انجام می داد را انجام دهید، حتی اگر این کار در شما احساس عصبانیت کند. حسادت، هر نوع رابطه ای را خراب می کند، پس حسادت را در همان ابتدا بشکنید و از بین ببرید. در حالی که حس حسادتتان کاملااز بین رفته زمانی را صرف بحث کردن راجع به احساستان کنید و با ارتباطی عاری از خشم، آنچه را که بعدا باعث احساس حسادتتان می شود بیان کنید.
بدانید که حسادت یک پیشگویی شخصی است. وقتی شما حسادت می ورزید، به رفتار دیگری پاسخ نمی دهید، بلکه به آنچه که تصور می کنید رفتار دیگری به آن اشاره داشته پاسخ می دهید. به عبارت دیگر، شما به سناریویی در ذهنتان که شما را می ترساند، اما هنوز اتفاق نیفتاده و شاید هرگز هم روی ندهد عکس العمل نشان می دهید.
فرزند شما با بازی کردن با فردی دیگر ذاتا کار اشتباهی انجام نمی دهد، اما عکس العمل منفی شما نسبت به سناریویی که در ذهنتان خلق کرده اید (که مثلادیگری بهتر یا مهم تر از شماست) باعث می شود که شخص حالت دفاعی به خود بگیرد، زیرا شما او را متهم به انجام کار بدی کرده اید. هرچه طرف شما تدافعی تر عمل کند شما بیشتر مشکوک شده و بیشتر حسادت می ورزید. این چرخه ای است که از بین بردن آن خیلی سخت است.
ــ اعتماد به نفس خود را تقویت کنید. حسادت معمولامحصول احساس عدم امنیت و اعتماد به نفس پایین است. بعضی از مواقع ترس، ریشه در حس ترک شدن توسط کسی دارد که دوستش دارید یا ناشی از ترس از محرومیت از عشق یا توجه دیگران است. پس شما نیاز به یادگیری این مطلب دارید که در همه موارد رفتار دیگران و زندگی آنها عکس العملی در برابر شما نیست.
افراد دارای اعتماد به نفس بالامی دانند که حتی وقتی مورد تمسخر قرار می گیرند یا پذیرفته نمی شوند این همیشه به خاطر این نیست که آنها طرد شده اند، بعضی اوقات اطرافیان کوته بین هستند. آنها می دانند که حتی اگر کار خلافی انجام دهند، این مساله از ارزششان نخواهد کاست. این فقط به آن معناست که آنها نیاز به یادگیری چیز جدیدی دارند.
ــ از مقایسه خود با دیگران پرهیز کنید. با خود روراست باشید. آیا کسی در دنیا وجود دارد که در زندگی فارغ از هرگونه مشکلی باشد؟ شاید برخی از افراد زندگی راحت تری داشته باشند مثل ثروتمندان، اما زندگی آنها همواره کامل و بدون نقص نیست. حتی مشاهیر موفق نیز دارای شکست هایی در زندگی خود هستند، برخی از آنها با اعتیاد دست و پنجه نرم کرده اند، زندانی شده اند، شانس های مهمی را در زندگی از دست داده اند یا دچار مشکلات عدیده دیگری شده اند. با کسانی که تصور می کنید همه چیز دارند دوست شوید. خواهید دید که آنها هم مشکلات زیادی در زندگی شان دارند. اما آنها زندگی خود را با نگرانی از این که کسی از راه خواهد رسید و خوشبختی و شادی آنها را خواهد گرفت سپری نکرده اند. زندگی آنها دور از حسادت بوده است. از آنها یاد بگیرید.
ــ اگر هنگامی که می بینید کسی که دوستش دارید زمانی را با دیگران سپری می کند با خود فکرکنید که چقدر زمان برای بودن با او لازم دارید. اگر مقدار زمانی که لازم دارید با فرزند، والدین، همسر یا دوستان خود بگذرانید را تخمین زده و بعد ببینید که آنها هیچ زمانی را با شما نمی گذرانند حق دارید که حسادت کنید اما اگر آنها زمان مناسبی را صرف بودن با شما می کنند ولی شما باز هم احساس می کنید که کافی نیست، این احساس سالمی نیست. سعی کنید با فعالیت های دیگر سر خود را گرم کرده و وقت خود را سپری کنید.
ــ اعتماد کنید. اگر به سادگی دچار حسادت می شوید، احتمالاحس اعتماد شما به طرف مقابل از بین رفته است. بیشتر اوقات، اطمینان شما در گذشته خدشه دار شده و ترس از این که دوباره این اتفاق بیفتد باعث ترس شما شده است. در این زمان از خود بپرسید که شخص مورد نظر شما آیا قبلاحس اعتماد شما را از بین برده؟ اگر جواب منفی است پس نباید با او مثل مجرم رفتار کنید، اما اگر جواب مثبت است، اکنون زمان بخشش است، در غیر این صورت حسادت روابط شما را نابود می کند. پس زمان بدهید تا مشکلات حل شود.
ــ مثبت باشید. حسادت رفتاری مبتنی بر ترس است. شما زمان زیادی را صرف نگرانی در مورد اتفاقات بدی می کنید که هنوز رخ نداده اند یا حتی هرگز اتفاق نخواهند افتاد. در این حالت شما احتمال روی دادن اتفاقات بد را افزایش می دهید. سعی کنید روی جنبه مثبت هر چیز تمرکز کنید. به خاطر آنچه دارید سپاسگزار باشید و به خاطر داشته باشید که اگر کسی کاری را برای صدمه زدن به شما انجام می دهد، کاری از شما برنمی آید. نق زدن، متهم کردن، تجسس و هر کاری از این دست، شما را از صدمه دیدن حفظ نخواهد کرد. اگر شما کسی را باور دارید به او کاملااعتماد کنید اما اگر به کسی اعتماد ندارید رابطه تان را با او قطع کنید، چرا که شما شایسته ارتباط بهتری هستید. در بیشتر موارد افراد حسود، خودشان هم کاملابه حسادت خود واقفند و اولین سوالی که برایشان مطرح می شود این است که چگونه جلوی حسادت خود را بگیرند. جواب این است که اعتماد و اطمینان چیزی است که می تواند جلوی حسادت را بگیرد.
آنچه که دانستن اش مهم است این است که هر کسی می تواند جلوی حسادت خود را بگیرد. اگر افراد تنها یک چیز را یاد بگیرند می توانند با حسادت خود مبارزه کنند. این نکته ساده ای است اما چیزی است که تقریبا هیچ کس تمایلی به انجام آن برای مبارزه با حسادت و ساختن یک زندگی خوب و روابط عالی ندارد.
آن نکته این است، مسوولیت حسود بودن را به عنوان یک عمل بپذیرید و خود را متعهد به برطرف شدن آن کنید. خیلی از افراد می گویند که تمایل به درمان حسادت دارند اما این فقط در حد حرف است و در عمل کاری برای حل آن نمی کنند.
بدون پذیرفتن مسوولیت این رفتار (یعنی حسادت) و سعی در درمان آن نمی توان از شر حسادت خلاص شد. این کار مثل نمک ریختن روی یک زخم است که تا وقتی تصمیمی جدی نگیرید و کاری برای آن نکنید هرگز درمان نمی شود. شاید دلیل این که افراد سعی در درمان حسادت خود نمی کنند این باشد که قضیه هنوز برایشان به قدر کافی بد نشده؛ برای بسیاری از مردم حسادت به قدر کافی به زندگی شان لطمه نزده که سعی در برطرف کردن آن داشته باشند.
یک باور رایج دیگر بین مردم این است که انسان نمی تواند با حسادت خود مقابله کند. آنها تصور می کنند که حسادت جزیی از شخصیت آنهاست که راه حلی برای آن متصور نیست. البته دلایل متنوع دیگری هم برای عدم درمان حسادت وجود دارد مثل ترس از تغییر، تجربیات گذشته و غیره حال اگر فرد پذیرفت که حسود است و قلبا تمایل به درمان آن داشت باید یک سری کارها را انجام دهد. فرد نیاز به ابزار و مهارت های خاصی برای غلبه بر حسادت دارد. یکی از این ابزارها یادگیری تشخیص این مطلب است که چه زمانی حسادت به سراغ شما می آید و چه کاری برای مهار آن باید انجام داد. افکار حسودانه، همان داستان های منفی است که در ذهن خود می سازیم. هرگاه این داستان ها به ذهن ما رسیدند باید سریعا از خود بپرسیم که این داستان حقیقی است یا تنها ساخته ذهن ماست. پاسخ به این پرسش به شما کمک می کند تا فرق بین واقعیت و خیال را تشخیص بدهید. در این حالت شما قادر به مبارزه با حسادت خواهید بود.
اما اگر حسادت غیرمنتظرانه و به یکباره به سراغ شما بیاید چه باید کرد؟ در این حالت یک نفس عمیق بکشید و به احساس خود اجازه دهید که بدون هیچ عکس العملی همان جا بماند. در این حالت شما می توانید بهتر فکر کرده و فرق بین افکار خیالپردازانه و واقعیت را تشخیص دهید. به هر حال بدانید حسادت یک حس ویرانگر است که زندگی شما را خراب می کند و روابطتان را به نابودی می کشاند. پس هر چه زودتر برای رفع آن اقدام کنید.
روزنامه جام جم
شماره پیاپی 2476
پنجشنبه بیست و ششم دی ماه
http://www.sahand272.blogfa.com/ http://www.rs272.parsiblog.com/ WEST AZERBAIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
افتتاح سایت مشاوره تخصصی جراحی عمومی دکترنازمحمد بادپا
(به انضمام داستان دونجات یافته اثر دکتر آنتوان چخوف)
نوشته و طراح سایت : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
این سایت هفتاد دومین سایت مشاوره پزشکی است که به مدیریت پزشکی خوش اخلاق ، باسواد ، بنام دکتر نازمحمد بادپا رزیدنت جراحی عمومی در اورژانس مرکز اموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه ، مرکزسرسبز و همیشه سرافراز آذربایجان غربی افتتاح میگردد .اینجانب نیز بعنوان طراح سایت آرزوی موفقیت روز افزون برای ایشان در تمام مراحل زندگیشان از خداوند متعال را خواستارم .وطبق سنت قبلی برای ایشان نیز نوشتار یادگاری ، این بار داستانی کوتاه و زیبا به نام دونجات یافته ،ارائه میدهم که امید دارم مورد توجه خوانندگان گرامی نیز واقع شود.دراین باره با هم میخوانیم:
یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و به جزیره کوچکی شنا کنند . دو نجات یافته نمی دانستند چه کاری باید کنند اما هردو موافق بودند که چاره ای جز دعا کردن ندارند. به هر حال برای اینکه بفهمند که کدام یک از آنها نزد خدا محبوبترند و دعای کدام یک مستجاب می شود آنها تصمیم گرفتند تا آن سرزمین را به دوقسمت تقسیم کنند و هر کدام در یک بخش درست در خلاف یکدیگر زندگی کنند نخستین چیزی که آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را که بر روی درختی روییده بود در آن قسمتی که او اقامت می کرد دید و مرد می تونست اونو بخوره. اما سرزمین مرد دوم زمین لم یزرع بود.
هفته بعد مرد اول تنها بود و تصمیم گرفت که از خدا طلب یک همسر کند. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به بخشی که آن مرد قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هیچ چیز نداشت . بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اگر چه مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت . سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در سمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود را یافت. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت مرد دوم را در جزیره ترک کند .
او فکر کرد که مرد دیگر شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست. از آنجاییکه هیچ کدام از درخواستهای او از پروردگار پاسخ داده نشده بود . هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول صدایی غرش وار از آسمانها شنید :" چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟"
مرد اول پاسخ داد "نعمتهای تنها برای خودم هست چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست "
آن صدا مرد را سر زنش کرد :"تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی"
مرد از آن صدا پرسید " به من بگو که او چه دعایی کرد که من باید بدهکارش باشم؟" " او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود" ما هممون می دونیم که نعمتهای ما تنها میوه هایی نیست که برایش دعا می کنیم بلکه اونها دعاهایی دیگران هست برای ما.
افتتاح سایت مشاوره فوق تخصصی بیماریهای ریوی دکتر محمد حسین رحیمی راد
(به انضمام داستان بوقلمون صفت اثر دکتر آنتوان چخوف)
نوشته و طراح سایت : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
این سایت هفتادویکمین سایت مشاوره پزشکی است که به مدیریت پزشکی با سابقه ، خوش اخلاق ، با حوصله ،ازاساتید بنام رشته داخلی دانشگاه ، بنام دکتر محمدحسین رحیمی راد فوق تخصص بیماریهای ریوی در مرکز اموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه ، مرکزسرسبز و همیشه سرافراز آذربایجان غربی افتتاح میگردد .اینجانب نیز بعنوان طراح سایت آرزوی موفقیت روز افزون برای ایشان در تمام مراحل زندگیشان از خداوند متعال را خواستارم .وطبق سنت قبلی برای ایشان نیز نوشتار یادگاری ، این بار داستانی باز از پزشک مشهور روسی بنام بوقلمون صفت از دکتر آنتوان چخوف را ،ارائه میدهم که امید دارم مورد توجه خوانندگان گرامی نیز واقع شود.دراین باره با هم میخوانیم:
اچوملف ، افسر کلانتری ، شنل نو بر تن و بقچه ی کوچکی در دست ، در حال عبور از میدان بازار است و پاسبانی موحنایی با غربالی پر از انگور فرنگی مصادره شده ، از پی او روان. سکوت بر همه جا و همه چیز حکمفرماست … میدان ، کاملاً خلوت است ، کسی در آن دیده نمیشود … درهای باز دکانها و میخانه ها ، مثل دهانهای گرسنه ، با نگاهی آکنده از غم و ملال ، به روز خدا خیره شده اند ؛ کنار این درها ، حتی یک گدا به چشم نمیخورد. ناگهان صدایی به گوش میرسد که فریاد میکشد:
ــ لعنتی ، حالا دیگر گازم میگیری؟! بچه ها ولش نکنید! گذشت آن روزها ، حالا دیگر گاز گرفتن ممنوع است! بچه ها بگیریدش! آهای … بگیریدش!
و همان دم ، زوزه ی سگی هم به گوش میرسد. اچوملف به آن سو می نگرد و سگی را می بیند که سراسیمه و مضطرب ، روی سه پای خود ورجه ورجه کنان از توی انبار هیزم پیچوگین تاجر بیرون می جهد و پا به فرار میگذارد. مردی هم با پیراهن چیت آهار خورده و جلیتقه ی دگمه باز ، از پی سگ میدود. مرد ، همچنانکه میدود اندام خود را به طرف جلو خم میکند ، خویشتن را بر زمین می اندازد و به دو پای سگ ، چنگ می افکند. زوزه ی سگ و بانگ مرد ــ « ولش نکنید! » ــ بار دیگر شنیده میشود. از درون دکانها ، چهره هایی خواب آلود ، سرک میکشند و لحظه ای بعد ، عده ای ــ انگار که از دل زمین روییده باشند ــ کنار انبار هیزم ازدحام میکنند.
پاسبان ، رو میکند به افسر و می گوید:
ــ قربان ، انگار اغتشاش و بی نظمی راه افتاده! …
اچوملف نیم چرخی به سمت چپ می زند و به طرف جمعیت می رود. دم در انبار ، مردی که وصفش رفت با جلیتقه ی دگمه باز خود دیده میشود ــ دست راستش را بلند کرده است و انگشت آغشته به خونش را به جمعیت ، نشان میدهد. قیافه ی نیمه مستش انگار که داد میزند: « حقت را میگذارم کف دستت لعنتی! » انگشت آغشته به خون او ، به درفش پیروزی میماند. افسر کلانتری ، نگاهش میکند و استاد خریوکین ــ زرگر معروف ــ را بجا می آورد. بانی جنجال نیز ــ یک توله ی تازی سفید رنگ با پوزه ی باریک و لکه ی زردی بر پشت ــ با دستهای از هم گشوده و اندام لرزان ، در حلقه ی محاصره ی جمعیت ، همانجا روی زمین نشسته است. چشمهای نمورش ، از اندوه و از وحشت بیکرانش حکایت میکند. اچوملف ، صف جمعیت را میشکافد و می پرسد:
ــ چه خبر شده؟ به چه مناسبت؟ اینجا چرا؟ … تو دیگر انگشتت را چرا؟ … کی بود داد می زد؟
خریوکین توی مشت خود سرفه ای میکند و می گوید:
ــ قربان ، داشتم برای خودم می رفتم ، کاری هم به کار کسی نداشتم … با میتری میتریچ درباره ی مظنه ی هیزم حرف می زدیم … یکهو این حیوان لعنتی پرید و بیخود و بی جهت ، انگشتم را گاز گرفت … ببخشید قربان ، من آدم زحمتکشی هستم … کارهای ظریف میکنم … من باید خسارت بگیرم ، آخر ممکن است انگشتم را نتوانم یک هفته تکان بدهم … آخر کدام قانون به حیوان اجازه میدهد؟ … اگر بنا باشد هر کسی آدم را گاز بگیرد ، بهتره سرمان را بگذاریم و بمیریم …
اچوملف سرفه ای میکند ، ابروانش را بالا می اندازد و با لحن جدی می گوید:
ــ هوم! … بسیار خوب … سگ مال کیست؟ من اجازه نمیدهم! یعنی چه؟ سگهایشان را توی کوچه و خیابان ، ول میکنند به امان خدا! تا کی باید به آقایانی که خوش ندارند قوانین را مراعات کنند روی خوش نشان داد؟ صاحب سگ را ، هر پست فطرتی که میخواهد باشد ، چنان جریمه کنم که ول دادن سگ و انواع چارپا ، یادش برود! مادرش را به عزایش مینشانم! …
آنگاه رو میکند به پاسبان و می گوید:
ــ یلدیرین! ببین سگ مال کیست و موضوع را صورتمجلس کن! خود سگ را هم باید نفله کرد. فوری! احتمال میرود هار باشد … می پرسم: این سگ مال کیست؟
مردی از میان جمعیت می گوید:
ــ غلط نکنم باید مال ژنرال ژیگانف باشد.
ــ ژنرال ژیگانف؟ هوم! … یلدیرین بیا کمکم کن پالتویم را در آرم … چه گرمایی! انگار میخواهد باران ببارد …
بعد ، رو میکند به خریوکین و ادامه میدهد:
ــ من فقط از یک چیز سر در نمی آورم: آخر چطور ممکن است سگ به این کوچکی گازت گرفته باشد؟ او که قدش به انگشت تو نمیرسد! سگ به این کوچکی … و تو ماشاالله با آن قد دیلاقت! … لابد انگشتت را با میخی سیخی زخم کردی و حالا به کله ات زده که دروغ سر هم کنی و بهتان بزنی. امثال تو ارقه ها را خوب میشناسم!
یک نفر از میان جمعیت می گوید:
ــ قربان ، خریوکین محض خنده و تفریح می خواست پوزه ی سگ را با آتش سیگار بسوزاند ، سگه هم ــ بالاخره خل که نیست ــ پرید و انگشت او را گاز گرفت … خودتان که میشناسید این آدم چرند را!
خریوکین داد می زند:
ــ آدم بی قواره ، چرا دروغ می گویی؟ تو که آنجا نبودی! چرا دروغ سر هم می کنی؟ جناب سروان ، خودشان آدم فهمیده ای هستند ، حالیشان میشود کی دروغ میگوید و کی پیش خدا روسفید است … اگر دروغ گفته باشم حاضرم محاکمه ام کنند … قاضی قانونها را خوب بلد است … گذشت آن زمان … حالا دیگر ، قانون همه را به یک چشم نگاه میکند … تازه ، داداش خودم هم در اداره ی ژاندارمری خدمت میکند …
ــ جر و بحث موقوف!
در این لحظه پاسبان با لحنی جدی و با حالتی آمیخته به ژرف اندیشی می گوید:
ــ نه ، نباید مال ژنرال باشد … ژنرال و این جور سگ؟ … سگ های ایشان از نژاد اصیل اند …
ــ مطمئنی ؟
ــ بله قربان ، مطمئنم …
ــ خود من هم می دانستم. سگهای ژنرال ، گران قیمت و اصیل اند ، حال آنکه این سگه به لعنت خدا نمی ارزد! نه پشم و پیله ی حسابی دارد ، نه ریخت و قیافه و هیکل حسابی … نژادش ، حتماً پست است … مگر ممکن است ژنرال ، این جور سگها را در خانه اش نگه دارد؟! … عقل و شعورتان کجا رفته؟ این سگ اگر گذرش به مسکو یا پتربورگ می افتاد میدانید باهاش چکار میکردند؟ قانون ، بی قانون فوری خفه اش میکردند! گوش کن خریوکین ، حالا که به تو خسارت وارد آمده نباید از شکایتت بگذری … حق این نوع آدمها را باید کف دستشان گذاشت! وقت آن است که …
پاسبان ، زیر لب می گوید:
ــ اما شاید هم مال ژنرال باشد … روی پوزه اش که نوشته نشده … چند روز پیش ، حیوانی شبیه این را در خانه ی ژنرال دیده بودم.
صدایی از میان جمعیت می گوید:
ــ من می شناسمش. مال ژنرال است!
ــ هوم! … یلدیرین ، برادر سردم شد ، پالتویم را بنداز روی شانه هام … چه سوزی! … لرزم گرفت … اصلاً سگ را ببر خدمت ژنرال و خودت از ایشان پرس و جو کن … به ایشان بگو که سگ را من پیدا کردم و فرستادم خدمتشان … در ضمن به ایشان یادآوری کن که سگ را در کوچه و خیابان ، رها نکنند … شاید این حیوان ، سگ گران قیمتی باشد و اگر هر رهگذری بخواهد آتش سیگارش را به پوزه ی سگ بیچاره بچسباند ، چه بسا از این زبان بسته چیزی باقی نماند. حیوانیست ظریف … و اما تو ، کله پوک بیشعور . دستت را بگیر پایین! لازم نیست آن انگشت احمقانه ات را به معرض نمایش بگذاری! اصلاً همه اش تقصیر خودت است! …
ــ اونهاش ، آشپز ژنرال دارد می آید این طرف ، خوب است ازش بپرسید … هی ، پروخور! بیا اینجا جانم! نگاهی به این سگ بنداز … مال شماست؟
ــ چه حرفها! ما هیچ وقت از این سگها نداشتیم!
اچوملف می گوید:
ــ این که پرسیدن نداشت! معلوم است که ولگرده! احتیاج به این همه جر و بحث هم ندارد! … وقتی من می گویم ولگرده ، حتماً ولگرده … باید کارش را ساخت.
پروخور همچنان ادامه میدهد:
ــ گفتم مال ما نیست ، مال اخوی ژنرال است ؛ همانی که از چند روز به این طرف مهمان ماست. ژنرال خودمان علاقه ی چندانی به سگ شکاری ندارد ، ولی اخوی شان طرفدار این جور سگهاست …
اچوملف با لحنی آمیخته به محبت می پرسد:
ــ مگر اخوی ایشان تشریف آورده اند اینجا؟ ولادیمیر ایوانیچ را می گویم ، خدای من! اصلاً خبر نداشتم! لابد مهمان برادرشان هستند …
ــ بله مهمان هستند …
ــ خدای من … لابد دلشان برای برادرشان تنگ شده بود … و مرا ببین که اصلاً خبر نداشتم! پس سگ مال ایشان است؟ واقعاً خوشحالم … بیا با خودت ببرش خانه … سگ بدی نیست … حیوان زبر و زرنگی است … پرید و انگشت آن یارو را گاز گرفت! ها ــ ها ــ ها … حیوانکی دارد میلرزد … ناکس کوچولو هنوز هم دارد می غرد … چه با نمک! …
پروخور توله را صدا می زند و همراه سگ از در انبار دور میشود … جمعیت به ریش خریوکین می خندد. اچوملف با لحنی آمیخته به تهدید ، بانگ میزند:
ــ صبر کن ، به حسابت می رسم!
آنگاه شنل را به دور تن خود می پیچد و میدان بازار را ترک می کند.
افتتاح سایت مشاوره پرستاری ژاله رحیمی
(به انضمام داستان کوتاه ،همه زنها زیباهستند)
نوشته و طراح سایت : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
این سایت هفتادمین سایت مشاوره پزشکی - پرستاری است که به مدیریت پرستاری با اخلاق ، آرام وآگاه به اموراینترنتی وعلاقمند به مسایل رفع آلام بیماران بنام خانم ژاله امینی درمرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه مرکز سرسبز و همیشه سرافراز آذربایجان غربی افتتاح میگردد .اینجانب نیز بعنوان طراح سایت آرزوی موفقیت روز افزون برای ایشان در تمام مراحل زندگیشان از خداوند متعال را خواستارم .وطبق سنت قبلی برای ایشان نیز نوشتار یادگاری این بارداستان کوتاه و بسیار عرفانی ، همه زنها زیبا هستند، ارائه میدهم که امید دارم مورد توجه خوانندگان گرامی نیز واقع شود.دراین باره با هم میخوانیم:
پسرکی از مادرش پرسید:مادر چرا گریه می کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت:نمی دانم عزیزم.نمی دانم....
پسرک نزد پدرش رفت و گفت:بابا چرا مامان همیشه گریه می کند؟او چه می خواهد؟
پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ،این بود:همه زن ها گریه می کنن.بی هیچ دلیل!
پسرک بزرگ شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند،متعجب بود.
یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ،از خدا پرسید:خدایا،چرا زنها اینهمه گریه می کنند؟
خدا جواب داد:من زن را به شکل ویژه ای آفریدم،به شانه های او قدرتی دادم که بتواند سنگینی زمین را تحمل کند ، به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند ، به دستهایش قدرتی دادم که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد . و به او احساسی دادم تا با تمام وجودش به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند . به او قلبی دادم تا همسرش رادوست بدارد ، از خطا های او بگذرد """"البته اون زمان هنوز طلاق کشف نشده بود"""" و همواره در کنار او باشد . و به او اشکی دادم تا هر هنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کردم تا هر گاه که نیاز داشته باشد ، بتواند از آن استفاده کند.
زیبایی یک زن در لباسش ، موهایش یا اندامش نیست ، زیبایی زن را باید در چشمانش جستجو کرد زیرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست
افتتاح سایت مشاوره پرستاری الهام امان پور
(به انضمام داستان کوتاه راه بهشت کدام است ؟)
نوشته و طراح سایت : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
این سایت شصت و نهمین سایت مشاوره پزشکی - پرستاری است که به مدیریت پرستاری با اخلاق ، آرام و آگاه به اموراینترنتی وعلاقمند به مسایل رفع آلام بیماران بنام خانم الهام امان پور در مرکز اموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه ، مرکزسرسبز و همیشه سرافراز آذربایجان غربی افتتاح میگردد .اینجانب نیز بعنوان طراح سایت آرزوی موفقیت روز افزون برای ایشان در تمام مراحل زندگیشان از خداوند متعال را خواستارم .وطبق سنت قبلی برای ایشان نیز نوشتار یادگاری این بار داستان کوتاه و زیبایی بنام راه بهشت کدام است ؟،ارائه میدهم که امید دارم مورد توجه خوانندگان گرامی نیز واقع شود.دراین باره با هم میخوانیم:
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
افتتاح سایت مشاوره پرستاری نسرین ون آبادی
(به انضمام داستان کوتاه رنگ عشق )
نوشته و طراح سایت : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
این سایت شصت و هشتمین سایت مشاوره پزشکی - پرستاری است که به مدیریت پرستاری با اخلاق ، دلسوز وخلاق ، مسلط به امور اینترنتی وعلاقمند به مسایل رفع آلام بیماران بنام خانم نسرین ون آبادی در مرکز اموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه ، مرکزسرسبز و همیشه سرافراز آذربایجان غربی افتتاح میگردد .اینجانب نیز بعنوان طراح سایت آرزوی موفقیت روز افزون برای ایشان در تمام مراحل زندگیشان از خداوند متعال را خواستارم .وطبق سنت قبلی برای ایشان نیز نوشتار یادگاری این بار داستان کوتاه و بسیار زیبا با نام رنگ عشق ،ارائه میدهم که امید دارم مورد توجه خوانندگان گرامی نیز واقع شود.دراین باره با هم میخوانیم:
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی
افتتاح سایت مشاوره فوق تخصصی گوارش دکترمسعود صدرالدینی
(به انضمام داستان کوتاه معنای دوم عشق)
نوشته و طراح سایت : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
این سایت شصت و هفتمین سایت مشاوره پزشکی است که به مدیریت پزشکی با اخلاق ، آرام ،از اساتید رشته داخلی وعلاقمند به مسایل رفع آلام بیماران بنام دکتر مسعود صدرالدینی فوق تخصص بیماریهای گوارشی در مرکز اموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه ، مرکزسرسبز و همیشه سرافراز آذربایجان غربی افتتاح میگردد .اینجانب نیز بعنوان طراح سایت آرزوی موفقیت روز افزون برای ایشان در تمام مراحل زندگیشان از خداوند متعال را خواستارم .وطبق سنت قبلی برای ایشان نیز نوشتار یادگاری ، این بارداستان کوتاه از شیوانا بنام مهنای دوم عشق ،ارائه میدهم که امید دارم مورد توجه خوانندگان گرامی نیز واقع شود.دراین باره با هم میخوانیم:
روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:" چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟"
جوان لبخندی زد و گفت:" من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است."
شیوانا پوزخندی زد و گفت:" عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است. عشق پاک همیشه پاک می ماند! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد.
عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند. آنها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخیز و یا به آنها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!"
اشک بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید. اما هیچکس از بین نرفت.
روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت:" نام این شاگرد جدید "معنای دوم عشق" است. حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست .
افتتاح سایت مشاوره تخصصی نوروفیزیولوژی دکتر ناصرخلجی
(به انضمام داستان کوتاه زنجیرعشق )
نوشته و طراح سایت : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
این سایت شصت و ششمین سایت پزشکی است که به مدیریت استادی با اخلاق ، آرام وباسواد، علاقمند به آموزش جوانان ایرانی وبسیارپرشوربنام دکترناصرخلجی دارای دکترای نورفیزیولوژی در مرکزآموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه مرکزسرسبز و همیشه سرافراز آذربایجان غربی افتتاح میگردد .اینجانب نیز بعنوان طراح سایت آرزوی موفقیت روز افزون برای ایشان در تمام مراحل زندگیشان از خداوند متعال را خواستارم .وطبق سنت قبلی برای ایشان نیز نوشتار یادگاری این بارداستان کوتاه زنجیرعشق برگرفته از سایت معبرعشق را ،ارائه میدهم که امید دارم مورد توجه خوانندگان گرامی نیز واقع شود.دراین باره با هم میخوانیم:
در نور کم غروب جیم، زن سالخورده ای را دید که در کنار جاده درمانده؛ منتظر بود. در آن نور کم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد جلوی مرسدس زن ایستاد و از اتومبیلش پیاده شد. در این یک ساعت گذشته هیچ کس نایستاده بود تا به زن کمک کند. زن به خود گفت مبادا این مرد بخواهد به من صدمه ای بزند؟ ظاهرش که بی خطر نبود فقیر و گرسنه هم به نظر می رسید. جیم زن را که در بیرون از ماشینش در سرما ایستاده بود دید و متوجه آثار ترس در او شد. گفت: خانم من آماده ام به شما کمک کنم. بهتر است شما بروید داخل اتومبیل که گرمتر است، ضمنا" اسم من جیم آندرسون است.
فقط لاستیک اتومبیلش پنچر شده بود، اما همین هم برای یک زن سالخورده مصیبت محسوب می شد. جیم در مدت کوتاهی لاستیک را عوض کرد زن گفت اهل سنت لوئیس است و عبوری از آنجا می گذشته. تشکر زبانی برای کمک جیم کافی نبود، از او پرسید که چه مبلغ بپردازد. هر مبلغی می گفت می پرداخت، چون اگر او کمکش نمی کرد هر اتفاقی ممکن بود بیفتد.. جیم معمولا برای دستمزدش تامل نمی کرد اما این بار برای مزد کار نکرده بود، برای کمک به یک نیازمند کار کرده بود، و البته در گذشته افراد زیادی هم به او کمک کرده بودند..
او به خانم گفت که اگر واقعا می خواهد مزد او را بدهد دفع? بعد که نیازمندی را دید به او کمک کند و افزود:" و آن وقت از من هم یادی کنید". خانم سوار اتومبیلش شد و رفت چند کیلومتر جلوتر کافه ای را دید. به آن کافه رفت تا چیزی بخورد. پیشخدمت زن پیش آمد و حوله تمیزی آورد تا خانم موهایش را خشک کند. پیشخدمت لبخند شیرینی داشت، لبخندی که صبح تا شب سرپا بودن هم نتوانسته بود محوش کند. آن خانم دید که پیشخدمت باردار است، با این حال نگذاشته بود که فشار ناشی ار کار روزانه تغییری در رفتارش بدهد. آن گاه به یاد جیم افتاد، وقتی آن خانم غذایش را تمام کرد، صورتحساب را با یک اسکناس صد دلاری پرداخت.
پیشخدمت رفت تا بقیه پول را بیاورد وقتی برگشت، آن خانم رفته بود پیشخدمت نفهمید آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چیزی روی دستمال سفره نوشته شده است با خواندن آن اشک به چشمش آمد." چیزی لازم نیست به من برگردانی من هم در چنین وضعی قرار داشتم شخصی به من کمک کرد همان طور که من به تو کمک کردم اگر واقعا می خواهی دین خود را ادا کنی این کار را بکن نگذار این زنجیر? عشق همین جا به تو ختم شود".
زیر دستمال چهارصد دلار دیگر هم بود. آن شب پیشخدمت به آن نوشته و پول فکر می کرد، آن زن از کجا میدانست او و شوهرش جیم آندرسون به این پول سخت نیاز داشتند؟
افتتاح سایت مشاوره تخصصی بیماریهای داخلی دکتر علیرضا سیاح
(به انضمام داستان کوتاه ، نامه پیرزن به خدا )
نوشته و طراح سایت : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
این سایت شصت وپنجمین سایت مشاوره پزشکی است که به مدیریت پزشکی با جوان ، فعال وعلاقمند به مسایل رفع آلام بیماران بنام دکتر علیرضا سیاح رزیدنت تخصص بیماریهای داخلی در اورژانس مرکز اموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه سرسبز و همیشه سرافراز آذربایجان غربی افتتاح میگردد .اینجانب نیز بعنوان طراح سایت آرزوی موفقیت روز افزون برای ایشان در تمام مراحل زندگیشان از خداوند متعال را خواستارم .وطبق سنت قبلی برای ایشان نیز نوشتار یادگاری ، این بارداستان کوتاه نامه پیرزن به خدا ،ارائه میدهم که امید دارم مورد توجه خوانندگان گرامی نیز واقع شود.دراین باره با هم میخوانیم:
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم .هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسیدو چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند.
افتتاح سایت مشاوره تخصصی بیماریهای داخلی دکتر بهروز صادقی
(به انضمام داستان کوتاه دخترک)
نوشته و طراح سایت : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
این سایت شصت وچهارمین سایت مشاوره پزشکی است که به مدیریت پزشکی با سابقه وبا سواد وعلاقمند به رفع آلام بیماران بنام دکتر بهروز صادقی رزیدنت تخصص بیماریهای داخلی در اورژانس مرکز اموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه سرسبز و همیشه سرافراز آذربایجان غربی افتتاح میگردد .اینجانب نیز بعنوان طراح سایت آرزوی موفقیت روز افزون برای ایشان در تمام مراحل زندگیشان از خداوند متعال را خواستارم .وطبق سنت قبلی برای ایشان نیز نوشتار یادگاری این بارداستان کوتاه و زیبای دخترک اقتباس شده از سایت آسان رسان ،ارائه میدهم که امید دارم مورد توجه خوانندگان گرامی نیز واقع شود.دراین باره با هم میخوانیم:
صورت دخترک از اشک خیس خیس شده بود و به کسی که مدتها بود در کنارش زندگی میکرد و حالا میخواست برای همیشه تنهایش بگذارد نگاه میکرد.
با گریه و زاری به او میگفت میدونی اون موقع که برای اولین بار دیدمت چقدر ازت خوشم اومد. هر روز بعد از مدرسه به امید دیدن تو میاومدم سر خیابون و تو رو که با دوستات توی مغازه بودین و نگاه میکردم و لذت میبردم .میدونی اون روزی که نیم ساعت جلوی مغازه و ایستادم و تو رو نگاه کردم و برات لبخند زدم وقتی دیر به خونه رسیدم چه کتکی از بابام خوردم. میدونی چقدر گریه کردم و به بابام التماس کردم تا اجازه داد تا تو برای همیشه مال من بشی. حالا چرا میخوای از پیشم بری چرا میخوای منو تنهام بذاری. دخترک همچنان اشک میریخت و حرفهایش را به (( او )) میزد. اما انگار (( او )) اصلاً صدایش را نمیشنید و خیلی بی اعتنا به گوشه ای زل زده بود
ریحانه مادر آخه چقدر با اون ماهی حرف میزنی ، اون مرده. پاشو برو دنبال درس و مشقت. قول میدم اگه گریه نکنی فردا برات از همون مغازه ی سر خیابون یه ماهی قــرمــز دیگه میخرم.